تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری,
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :))



تاريخ : پنج شنبه 26 دی 1392برچسب:داستان, | 14:20 | نویسنده : MR.Amirhosein SAJJAD |

دو شكارچي با هم صحبت مي كردند.
اولي پرسيد:
اگر خرسي به تو حمله كند، چه مي كني؟
دومي: «با تفنگ شكارش ميكنم.

 

اولي:اگر تفنگ نداشته باشي،چی؟
دومي:ميرم بالاي درخت.

اولي:اگر آنجا درخت نباشه،چي؟
دومي:خب،پشت يك صخره پنهان ميشم.

اولي:اگر صخره نبود،چی؟
دومي:توي گودالي دراز ميكشم.

اولي:اگر گودال هم نبود؟
شكارچي دوم عصباني شد و گفت:
 داداش!بگو ببينم،تو طرفدار مني يا خرسه؟

 

روی نیمکتی چوبی ؛روبه روی یک آب نمای سنگی
پیرمرد از دختر پرسید
غمگینی؟
نه
مطمئنی ؟
نه
چرا گریه می کنی؟
دوستام منو دوست ندارن
چرا؟
جون قشنگ نیستم
قبلا اینو به تو گفتن؟
نه 
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
راست می گی ؟
 از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت.



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 26 دی 1392برچسب:داستان, | 14:5 | نویسنده : MR.Amirhosein SAJJAD |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد